در روزگاران قدیم درب قصر یکی از پادشاهان لکه سیاهی افتاده بود. خادمین دربار هر کاری می‌کردند، نمی‌توانستد لکه را از بین ببرند.

 مرد فقیری از این موضوع مطلع شد و گفت من می‌دانم چرا درب قصر پادشاه سیاه شده است.

مرد فقیر را پیش پادشاه بردند.

پادشاه از آن مرد فقیر علت لکه سیاه درب را پرسید.

ناصربزرگمهر۹

مرد فقیر در جواب‌ پادشاه گفت: داخل درب گرانبهای قصر شما کِرمی هست که دارد که از داخل درب را می‌خورد.

پادشاه به او خندید و گفت: ‌ای مردک مگر می‌شود در داخل درب کرم زندگی کند.

مرد فقیر گفت: ‌ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد.

پادشاه گفت: دستور می‌دهم درب را خراب کنند، اما اگر کرم در آن نبود گردنت را می‌زنم.

 مرد بیچاره پذیرفت. وقتی درب را شکافتند، دیدند کِرمی زیر قسمت سیاهی وجود دارد.

پادشاه از پاسخ مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد مرد فقیر را به گوشه‌ای از آشپزخانه برده و مقداری از پسمانده غذاها به او دادند.

روز بعد پادشاه که سوار بر یکی از اسبانش شده بود، رو به مرد فقیر کرد و گفت: این بهترین اسب من است؛ نظر تو چیست؟

 مرد فقیر گفت: شاید این اسب در تند دویدن بهترین باشد که هست، اما یک ایرادی هم دارد. پادشاه سوال کرد: ‌ای مرد بگو ببینم چه ایرادی دارد؟

مرد فقیر گفت: این اسب در اوج دویدن هم که باشد، وقتی رودخانه‌ای ببیند به درون آب می‌پرد.

پادشاه باورش نشد، اما برای امتحان صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه‌ای گذشت. اسب با دیدن رودخانه سریع خودش را درون آب انداخت.

پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پسمانده غذا جا داد و روز بعد خواست که او را بیاورند.

وقتی مرد را نزد پادشاه آوردند، پادشاه از او سوال کرد: مردک بگو دیگر چه می‌دانی؟

 مرد که به‌شدت می‌ترسید با ترس گفت: می‌دانم که تو شاهزاده واقعی نیستی.

 پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند، اما چون مرد فقیر دو مورد قبل را درست جواب داده بود، پادشاه را به کشف واقعیت واداشت. او نزد مادرش رفت و گفت‌: ‌ای مادر راستش را بگو، من کیستم. این درست است که شاهزاده نیستم.

مادرش بعد از کمی طفره رفتن گفت: حقیقت دارد پسرم؛ من و شاه از داشتن بچه محروم بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده‌های شاه هراس داشتیم. وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد، تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه‌دار شدیم.

بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد.

پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست و از راز دانایی او پرسید.

مرد فقیر گفت: علت سیاهی در را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خراب نشود، از بین نمی‌رود. علاقه اسب به آب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشت، فهمیدم که در زمان کُره‌گی، هنگام چریدن در چراگاه حتما روزی از شیر گاومیشی خوراک کرده و به آب‌تنی علاقه‌مند شده است.

پادشاه پرسید: اصالت مرا چگونه فهمیدی؟

مرد فقیر گفت: من پاسخ دو سوال مهم زندگی‌ات را به تو دادم، اما تو به‌جای پاداش مناسب، دو شب مرا به گوشه‌ای از آشپزخانه فرستادی و‌ به من از غذای پسمانده درباریان دادی. چون این کار تو، دور از کرامت یک شاهزاده واقعی بود، فهمیدم که تو شاهزاده واقعی نیستی و فاقد اصالت خانوادگی هستی.

یادمان باشد خصایص ما انسان‌ها ذاتی است. هیچ گاه آدم کوچک، بزرگ نمی‌شود و برعکس هیچ وقت بزرگ و بزرگ‌زاده کوچک نمی‌شود؛ نه هر گرسنه‌ای فقیر است و نه هر بزرگی، بزرگوار.

 مهم‌ترین خصلت هر انسان، اصالت و ریشه او است. باید دید از چه پدر و مادری به دنیا آمده است؟ در چه مکتب و مسلکی بزرگ شده است؟ در چگونه محیطی تربیت یافته است؟ در دامان کدام مادری رشد کرده است؟ معلم و رفیق و استادش چه کسی بوده است؟

تو اول بگو با کیان زیستی

تا من بگویم که تو کیستی

این روزها به اصالت آدم‌ها خیلی فکر می‌کنم. خیلی‌ها اصیل نیستند، بر سر سفره پدر و مادر نان حلال نخورده‌اند، چشم بصیرت ندارند، دریادل نیستند، حسود و بخیل هستند، کم‌دانش هستند، سفر نکرده‌اند، تجربه نیندوخته‌اند، پول ندیده‌اند، کار نکرده‌اند، تربیت نشده‌اند و بسیاری از نکات اخلاقی، انسانی، حقوقی، اجتماعی را نمی‌دانند.

این گروه افراد بی‌اصالت خطرناک‌ترین‌ها هستند، ریشه ندارند و دل به هیچ سرزمین و آرمانی نسپرده‌اند. آنها عضو حزب باد هستند، بیرق خود را با نگاه به آسمان و شرایط روز می‌آویزند.

این گروه همان‌هایی هستند که از فرصت‌ها بهره مادی بیشتری می‌برند، اهل بندوبست هستند، بله‌قربان‌گوی هر مافوقی هستند، برای پر کردن گاوصندوق‌های‌شان، از هیچ کار غیراخلاقی و غیرقانونی رویگردان نیستند، سارقین روزرو هستند، ۱۲۳ میلیاردی‌ها و هزار میلیاردی‌ها و ۳ هزار میلیاردی‌ها و ۱۰ هزار میلیاردی و ۱۴ هزار میلیاردی‌ها و همه متهمان فسادهای مالی از همین گروه‌ هستند.

صادرات و واردات از اسکله‌های نهان و آشکار و ارزهای ۴۲۰۰ تومانی و رفاقت با این و برادری با آن از کوچک‌ترین شگردهای این گروه بی‌اصل و نسب به‌شمار می‌رود.

مدیریت‌های کوتوله و لی‌لی‌پوت‌ها ریشه در بی‌اصل و نسبی دارند.

نابودی صنایع کشور و معادن و محیط‌زیست و پول ملی و هزار بدبختی و گرفتاری از همین بی‌هویتی‌ها سرچشمه می‌گیرد.

باید از همه کسانی که اصالت ندارند و بی‌هویتی در اعمال و رفتارشان هویداست، ترسید. میزهای مدیریتی را ریخت‌وپاش نکنید و هر بی‌هویت کم‌سواد و بی‌دانش را بر مسند بزرگ ننشانید و مسند بزرگان را به تاراج ندهید.

 نویسنده: ناصر بزرگمهر

این خبر برای شما مفید بود؟
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید: